شب که می شود حوصله ها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم. داستانک فردا منتظر پیشنهادات شماست.
روزی مردی رو به دربار خان زند میآورد و با ناله و فریاد میخواهد کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش میشوند. خان زند ناله و فریاد مرد را میشنود و میپرسد ماجرا چیست؟
خان پس از گزارش سربازان، دستور میدهد مرد را به حضورش ببرند.
خان میپرسد: چه شده مرد که چنین ناله و فریاد میکنی؟
مرد با درشتی میگوید همه امولم را دزد برده و الان هیچ در بساط ندارم.
خان میپرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟
مرد میگوید: خوابیده بودم.
خان میگوید: چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟
مرد پاسخی میدهد: من خوابیده بودم چون فکر میکردم تو بیداری!!!
کریمخان زند لحظهای سکوت میکند و سپس دستور میدهد خسارتش را جبران کنند و میگوید حق با او است ما باید بیدار باشیم.